روزهای من
روزهای من

روزهای من

سکوت

گاهی تو زندگی هر کسی لحظاتی پیش میاد که آدم دوست نداره با احدی تقسیمشون کنه. لحظاتی که تو رو صبور، متفکر و گاهی هم غمگین می‌کنه. اینجور وقتا آدم نمیتونه لب از لب باز کنه و کلامی به زبون بیاره... شاید ده ها حرف و جمله رو دلش سنگینی بکنند و کم کم توان و تحمل نگهداریشون رو از دست بده، ولی بازم دوست نداره از اونهمه حرف و حدیث کلامی به زبون بیاره. نمی‌دونم چرا اینجوریه و یا چرا درست الان این حرفا به ذهن من اومدن. فقط اینو میدونم که دقیقا تفاسیری که برات گفتم شرح حال کنونی منه. دلم میخواد یه دنیا حرف بزنم ولی نمیتونم. دلم میخواد از خوشحالی‌هام، ناراحتیام، موضوعی که چند روزیه فکرم و به خودش مشغول کرده، از جابجایی جالبی که برام پیش اومده، از نگرانیم از وضعیت آینده دنیا، ایران و اصلا خودم بگم ولی نمی‌تونم. نمی دونم چرا دوباره دست و دلم به نوشتن نمی ره. این روزها برای بار هزارم دارم افسوس می خورم و به خودم لعنت می فرستم که چرا دنبال یادگیری چیزایی که دوست داشتم نرفتم؟ مثلا چرا نرفتم نقاشی ای رو که اونهمه دوستش داشتم یاد بگیرم؟ منکه استعداد و علاقه و حوصله شو دارم پس چرا نرفتم دنبالش؟ چرا نرفتم زدن تنبوری و که اونهمه دوستش دارم یاد بگیرم؟ چرا مث بچه آدم نمیرم دنبال یک مربی خوب آواز؟ چرا دارم خودم رو درگیر مسائل روزمره میکنم؟ چرا گاهی اوقات (بهاره) رو فراموش میکنم؟ یادم میره بهاره کی بود و کی هست؟ چرا آمال و آروزهای بهاره الان برام اینقدر پیش پا افتاده شدند؟ چرا بهشون اهمیت نمیدم؟ بهاره ای که من میشناختم همیشه دنیا و آدماش و رنگی و زیبا میدید، این بهاره چرا همه چی رو تیره و تار و تاریک می‌بینه؟ بهاره ای که من میشناختم شاد و سرحال و خندون بود، این بهاره ای که الان تو وجود منه چرا اینقدر گوشه گیر و ساکت شده؟ چرا اینجور مچاله آخه؟ نمیدونم. فقط اینو میدونم که دلم برای خودم، بهاره ی قدیم با همه ی آمال و آرزوهاش تنگه حسابی. این بهاره دیگه داره کم کم حال من و به هم میزنه! 

خونه قدیمی پدری فروخته و تبدیل به ۴ تا آپارتمان ۹۰ متری شد. قبل از اینکه فروش بره خیلی دلم می‌خواست این کار زودتر انجام بشه ولی حالا که شده مدام دلم براش تنگ میشه. یاد بچگیام و دوران نوجونیم میفتم. یاد انوقتا که زودتر از همه می‌رسیدم خونه و تا بقیه بیان، خانوم خونه میشدم و کلی همه جا رو تمیز می‌کردم و غذا می پختم و با ذوق و شوق منتظر مامان می شدم که ساعت ۴:۳۰ برسه خونه و براش غذا بکشم و منتظر شنیدن به به و چه چهش بشم. یاد شبای تابستون که میرفتم رو اولین پله ایون می‌نشستم و زل می زدم به آسمون که اونوقتا خیلی پر ستاره‌تر و تیره‌تر بود. یاد چیدن آلبالو و زردآلو قیسی (قیصی؟) دور از چشم بابا. یاد روز عروسی بهنام، شب عقدکنون خودم. یاد همه ی روزای خوب رفته بدجور حالم و گرفته. فقط تا دوشنبه وقت دارم که با این قضیه کنار بیام و جای جای این خونه رو به حافظه بسپرم بعد از این دیگه باید بجای دیدن این خونه، عادت بکنم به دیدن برج 11 طبقه‌ای که هیچیش مال تو نیست بجز 140 متر اونم تازه تو آسمون. اینجا دیگه خبری از حیاط و درخت آلبالو و زردآلو و خرمالو نیست. بجای همه ی اینا تا دلت بخواد اینجا آلاچیق هست! اینجا دیگه نمی‌شه بشینی رو اولین پله ی ایون چون اولا ایونی وجود نداره دوما حالا بر فرض محال که رفتی نشستی رو اولین پله جلو در وردوی مجتمع و دلت خواست سرت و بالا کنی و زل بزنی به آسمون، فکر کردی در اینصورت آسمون پرستاره رو می بینی؟ نه جونم، بجاش تو طبقات مختلف کله ی چندتا فضول و می‌بینی که دارند از اون بالا تو رو نگاه می‌کنند خوب لابد اومدن کنار پنجره برای فضولی و دست بر قضا خوب بهونه ای دستشون دادی برای این کار! شاید تا بحال سابقه نداشته هیچ دیوونه‌ای مثل تو جلو در ورودی بشینه رو پله ها و زل بزنه به آسمون! لابدم پیش خودشون میگند نگا تو رو خدا باز یکی از این بی کلاسا که اصلا چیزی از فرهنگ آپارتمان نشینی سرشون نمیشه اومدن اینجا، ایــــــــــــــــــــــش! ولی اونا چه خبر دارند از خلوت تو و اولین پله ی ایون و این آسمون پر ستاره؟ هاین؟ از کجا بدونن این چیزا رو؟ تازه بر فرض که بدونن، فکر کردی می‌فهمند تو رو؟ خیــر! بازم چند تا بدو بیراه جانانه نثارت می‌کنند که عین این خل و چلا نشستی اونجا و نمای مجتمع رو پاک از ریخت انداختی! اصلا تو مگه خونه زندگی نداری؟ پاشو برو تو خونه‌ات و اگه خیلی دوست داری آسمون و از پشت پنجره ی خونه ات نگاه کنش! اصلا دختر تو چی از جون این پدر و مادر میخوای؟ مگه شوهرت ندادن؟ خوب برو پیش اون شوهر بدبختت و بذار این بیچاره ها یه ذره نفس بکشند آخه! اون مرد مظلوم (!!!) چه گناهی کرده که تو هی چپ و راست تلپ میشی خونه پدر مادرت؟ هاین هاین هاین؟! پاشو برو تا نیومدم خدمتت برسم! پاشو! و تو از اونجاییکه امواج آدما رو زود میگیری، همون چند ثانیه اول میفهمی حرف دل اون فضول باشیا رو و با لب و لوچه ی آویزون بر می‌گردی تو خونه و لعنت میفرستی به خودت که چرا یکی از موثرترین عواملی بودی که باعث فروش خونه شد! 

پ.ن. برو خدا رو شکر کن حرفم نمیومد وگرنه معلوم نبود چقدر می‌خواستم حرف بزنم!

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 10:32 ق.ظ http://no-1.blogsky.com

فکر کنم دچار "روزمرگی" شدی ، مثل خیلی های دیگه ... حتی من ...
سعی می کنم به هیچ چیز و هیچکس و هیچ جایی دل نبندم که بخواد دلکندن ازش برام سخت باشه ، البته نه اینکه هیچ چیز و کس و جا رو دوست نداشته باشم ...

بلوط شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام خانوم!
خوبی؟
دیگه امروز میخواستم بیام اعتراض کنم که چرا آپ نمی کنی!
گاهی وقتا مقدار حرفای قلمبه شده تو دل آدم انقدر زیاد میشه که نمی تونه هیچ کدومو بریزه بیرون و مجبوره سکوت کنه...
....
من نمی فهمم چرا باید هرکی یه خونه ی قدیمی رو می خره درختهاشو قطع کنه و باغچه هاشو از بین ببره؟!! ...گاهی وقتا حسرت زندگی توی یه خونه ی ویلایی با یک حیاط بزرگ پر گل و درخت بد جور به دلم می افته و ناراحتم می کنه..

ایده شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 02:41 ب.ظ

چه طوری بهاره خانوم جینگولی پینگولی؟
ولی من معمولن دلم واسه اجسام تنگ نمیشه. مثلن دلم واسه اتقام... خونه قدیمیمون... دلم واسه موبایلی که فروختم و یه نوشو خریدم... ماشین قدیمی... آقا جان کلن تنگ نمیشه! من یه چیزیم میشه یعنی؟

نیلوفر شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 03:21 ب.ظ http://nilouyee.blogfa.com/

دلم گرفت برای خانه ی پدری ..

آسمان(مشی) شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 03:53 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

منم حس تورو نسبت به خونه قبلیمون و خونه پدربزگام داشتم!
همیشه عاشق یه حیاط خونه قبلیمونم که پر بود از بنفشه و بچه گربه های تازه به دنیا اومده!هنوز اون خونه هس اما ما دیگه توش نیستیم!
هرچی می خوایم این روزا رو بگیریم تا در نرن ، نمی شه بهار جونمممممممممم!
راستی ولنتاین مبــــــــــــــــــــــــارک!!

بهنام شنبه 26 بهمن 1387 ساعت 08:26 ب.ظ

کامنت صبح منو حذف کردید؟بی خیال.
منم هفته گذشته دستم به نوشتن نمیرفت البته دلیل کاری داشت.یاداوری گذشته خوبه.اما زندگی کردن با گذشته دردی رو دور نمیکنه ومانعی برای پیشرفت محسوب میشه.
روزهای شاد و پر تاره ای داشته باشی

نه والا! من کامنتی ندیدم ازتون... احتمالا ثبت نشده بوده.

امین ز یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 12:52 ق.ظ

منم دلم گرفت.... خیلی چیزا رو به یادم آوردی.... ):

نازلی یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام عزیز دلم
خوبی؟ میتونم کاملا درکت کنم. منم هنوز که هنوزه دلم برای خونه ایی که توش بزرگ شدم تنگ میشه تازه همه خوابهایی که میبینم توی اونجاست با اینکه الان نزدیک ۵ ساله که دیگه اونجا نیستم . نمیدونم چرا آدمها اینطوری میشن.
مواظب خودت باش.
راستی هیچوقت دیر نیست الان هم میتونی بری کلاس نقاشی یا تنبور یاد بگیری مگه چیه . فقط کافیه که برنامه ریزی کنی دوست قشنگم.

بهنام یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 11:10 ق.ظ

دیروز باخانم درباره همین موضوع صحبت میکردیم..یاد پشت بام و اب پاشی کردن افتادیم..رختخواب وبالش هارو بالابردن...ستاره ها رو دیدزدن....اینجا که رسیدیم خانم گفت تو میومدی رو پشت بوم که منو دیدبزنی!!(همسایه بودیم)
اعتماد به نفس رو میبینی؟؟یکی نیست بگه:دختراگه اژدها تورو با اون ابروهات و موهای فرفری میدیدازترس سکته میکرد!!!!

افسانه یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 12:09 ب.ظ http://affa.persianblog.ir

هر چی دور و برمونه و هر آدمی که دور و برمونه ، در حال تغییره ... باید سعی کرد تغییرات رو پذیرا شد و خاطره ها رو حفظ کرد.
با غصه خوردن فقط «حال» رو از دست می دیم.
تا وقتی هستیم ... زنده ایم ... نفس می کشیم ... وقت برای انجام دادن کارهایی که دوست داریم هست ... وقت برای تبدیل شدن به آدمی که دوست داشتیم باشیم هست ...

ققنوس دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام به بهاره خانوم گل

میدونی چند وقته میام اینجا خبری ازن نیست اون پست جمهوری اسلامی رو می بینم.

نگران شده بودم. حالت خوبه عزیزم.
منم خونه قدیمی خیلی دوست دارم، دلتنگ خونه قدیمی پدری میشم. اما به قول دوستان مجبوریم با تغیرات کنار بیایم.
به نظرم الانم دیر نیست. می تونی نقاشی کنی. موسیقی کار کنی. مطمئنا توی همه ی مواردم با تلاش و پشتکار موفقی.
روزگار به کام و شاد باشی.

سلام دوستم خوبی؟
فکر کنم حالا نوبت منه که نگران تو بشم... حالت خوبه؟ چرا هیچ یادداشتی تو وبلاگت نیست؟ فقط یه خط نوشته شده که : (دلم خیلی گرفته) خودت اینجور خواستی یا من نمی تونم کل صفحه تو ببینم؟
خبرم کن زودتر لطفا.
مواظب خودت باش خانوم گل:-*

بهاران سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 09:07 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

سلام بهاره جونم.خوبی خانومی؟
هرچند دلم نمی خواد منفی صحبت کتم ولی بدون منم چند وقتیه دچار همین حسی که دچارش هستم متاسفانه :( فک می کردم فقط خودم این طوریم ولی مطئنم که موقتیه و به زودی به حال و احوال قبلمون بر می گردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد