روزهای من
روزهای من

روزهای من

دیشب

خوب آدم لجش میگیره دیگه؛ از صبح همه قرار و مدارهات و با محمد بذاری و کلی تأکید کنی که سروقت بیاد و اونم سر وقت بیاد ولی یک جلسه فوری براش پیش اومده و نمی تونه ساعت 4 باهات بیاد خرید، قرار خرید و موکول میکنید به بعد از جلسه کاریش حالا جلسه کی شروع میشه؟ 6 بعدازظهر؛ مدت جلسه؟ نیم ساعت، نهایت 45 دقیقه... حوصله سلام و علیک کردن با همکاراش و مخصوصا نیم ساعت سیخونکی یکجا نشستن و محصور شدن و نداری پس تصمیم میگیری همونجا تو ماشین منتظرش بمونی... جلسه کی شروع شد؟ 7 بعداظهر؛ کی تموم شد؟8:30 !!!! دلت میخواد چی کار کنی؟ .......................................... جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کنید بی زحمت!

هیچی دیگه با این تفاسیر، تصمیم میگیری دور خرید کیف و کفش و خط بکشی و بسنده کنی به خرید کتاب جدید خانم شیردل* چون تو مستقیم از اداره رفتی خونه یه آبی به سرو صورتت زدی و دوباره سریع حاضر شدی و همراه محمد رفتی و اون برنامهه پیش اومد، دیگه الان اصلا حال و حوصله راه رفتن و نداری و حسابی له و لورده ای! پس میرید میلاد نور** با شک و تردید وارد مغازه میشید، کتابای کمی داره، ترجیح میدی از خود مغازه دار بپرسی ببینی دارند این کتاب و یا نه... مغازه دار که چه عرض کنم بگی شفتالو بهتره؛ آخه نه به اون ریش بزیه که هی چپ و راست کتاب میندازه به آدم نه به این آقاهه که زورش میاد جواب آدم و بده، ازش می پرسی کتاب جدید خانم شیردل و دارید؟ میگه نمیدونم خودتون ببینید اونجا هست یا نه؟ ............................................................... با گزینه مناسب خودت پرش کن بی زحمت! هیچی دیگه بین کتابا می گردی و پیدا نمیکنی کتاب رو. تصمیم میگیری حالا که تا اینجا اومدی و اونم با این وضعیت آش و لاش، حداقل یک کتاب بخری، بر میگردی سمت کتابا و فکر میکنی اولین کتابی که داره بهت دهن کجی می کنه چیه؟ آفرین درست گفتی غزال!!!! سریع چشم ازش برمیداری و میگردی دنبال یک کتاب دیگه. یک آقاهه‌ای هم هست که داره کتاب میخونه و همونجا محکم سرجاش که اتفاقا سر راه هم هست، ایستاده! یک کتاب مستقیم جلو آقاهه ست دودلی بردش داری یا نه؟ هی بردارم بر ندارم بالاخره با تردید برش میداری.... یه ذره که میخونی می بینی از همون کتابای غزال ماننده سریع کتابه رو میذاری سر جاش... دور میزی که کتابا روشه می چرخی.... محمد میخواد از مغازه بره بیرون و تلفن بزنه، ترجیح میدی تو هم دنبالش بری ولی بازم چشات دارند دنبال کتاب می‌چرخند، ولی از دولتی سر اون آقاهه نمیتونی چیز زیادی ببینی چومکه سمت قفسه ها که بودی خودش سر راه بود حالا کتابای روی  میز و هم که میخوای ببینی کاور کت و شلوارش و گذاشته رو کتابا و بازم نمی تونی چیزی ببینی! از مغازه میایید بیرون که یهو یادت میفته تبلیغ فیلم انتخاب و پریشب دیدی و فکر میکنی فیلم خنده داری باشه، تصمیم میگیری لااقل یه فیلم خنده دار بگیری که بلکه اون حالت و بیاره سرجاش. دوباره برمیگردی تو مغازه. اینبار محمد از فروشنده می پرسه آقا فیلم انتخاب و دارید؟ آقاهه هم بعد از یه ذره گیج و ویج نگاه کردنتون، جواب قبلی و بهتون میده: خودتون ببینید! ای کوفت .................! ای درد ..................!! ای .............!!!!!!! میایید خودتون ببینید که گوشیت می زنگنه. تو: بله؟ اون: سیلام عیلکوم! تو (با تردید): بفرمایید؟ اون: قوشی و بدی به مهندس! تو (بهت برخورده، با تردید): مهندس چی؟ اون:هاین؟ تو: فامیلی مهندس چیه؟ (فکر میکنی از کارگرای کارخونه ست و با محمد کار داره، آخه قبلنا چند وقتی این خط دست محمد بود، حالا هم که خط خودش دستشه از هر 20 بار تماس فقط یه بارش و جواب میده!) اون: میجم (میگم) قوشی بدی مهندس! تو (کم کلافه بودی و عصبانی، همین دیوونه کم بود که حالت و کامل کنه) تقریبا داد میزنی: خوب مهندسِ چی؟ فامیلی مهندس چیه؟ اون: مهندس غتابابخعمم نتلتل! تو که نفهمیدی بالاخره فامیلی مهندس چی بود ولی هرچی بود فامیلی محمد نبود. گوشی و تقی می کوفی به هم و پرتش می کنی ته کیفت. دلت میخواد یک متلک با خانواده بگی به اون فروشنده ی چلمنگ! آخه کتاب فروش و اینقدر ماست؟! حتی ازش تشکر هم نمی کنی و مثل cow از مغازه میایی بیرون. حالا اومدی بیرون محمد میگه: اون آقاهه تو رو میشناخت! فکر میکنی اون خل چل تلفنیه رو میگه، میگی: منو از کجا میشناخت؟ گفت مهندس و میخوام منم فکر کردم تو رو میگه. محمد: اون و نمیگم، اونو میگم! تو: کدومو؟ اون: همونی که داشت کتاب می خرید! تو (نمیدونم چرا هیشکی درک نمیکنه تو امشب اعصاب مصاب نداری و هی سر به سرت میذارن؟): میشه بگی از کجا منو میشناخت؟ من اصلا نگاشم نکردم! محمد: ولی اون تو رو 6-5 بار دقیق نگا کرد، مطمئنم می شناختت که اینجور با دقت نگات می کرد!

 تو: ................................................................! معلومه دیگه چی گفتی، مسلما و مطمئنا و تحقیقا و عملا، نقل و نبات پخش نکردی!

من نمیدونم اینهمه شانس و من از کجا آوردم دیشب، الکی خسته که شدم هیچ، 2 ساعت سیخکی نشستم تو ماشین اونم هیچ، نه کیف خریدم و نه کفش، اونم هیچ، کتاب امشب و هم پیدا نکردم حالا اونم هیچ ولی دیگه این آخریه خیلی زور داشت برام! چرا شما آقاها اینجوری هستید آخه؟ هاین؟ بزنم خودم جاهای خالی پر کنم که هم دلم خنک بشه و هم شماها بفهمید اینجا کجانه و مو کیوم؟ (نقل قول از سریال روزی روزگاری) نخ سوزن (مخصوصا) تو آقا محمد!

فکر میکنی آخر سر چی شب منو تکمیل کرد؟ گزارش تصویری/خبری سفر ر.ج محبوب به آمریکا! 


 *اسمش امشب است و ناشرش هم انتشارات البرزه 

**آخه از خود انتشارات البرز پرسیدی قبلا که کتاب فروشی پخش کننده کتاباشون در غرب تهران کجاست؟ اونا هم اون مغازهه لوازم التحریری هست جلو در میلاد نور، اون و بهت معرفی کردند.

نظرات 11 + ارسال نظر
بهاران چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 11:34 ق.ظ http://chalesh.blogsky.com

کشته نوشته هاتم...
ولی اگه بخواد کاری جور نشهاگه بخواد کاری جور نشه هر کاری کنی نمی شه...

مشی چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 12:17 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

دومممممممممممممم ماموریت بودم نتونستم بیام زودددددددددد!

پیرهن پری چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 12:24 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

خیلی وقتا پیش میاد در یک روز همه چی دس به دس هم میده که کلن اعصاب مصابتو به هم بریزه ...

ایده چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 01:18 ب.ظ

سلاممممممممم سلامممممم...
آخ جون من عاشخ پرکردن جاهای خالیم :دی
آی کیف میده... آی کیف میده!!!!!
این کتابه غرال حالا چی هست ؟ خیلی ضایس؟ آیا؟ من چرا تو خط نبیدم؟

مشی چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 01:44 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

بهار جونم دیشب که بهم ماجرا رو گفتی! اینقده تند و تند گفتی که نفهمیدم چی شد!! خوب خوشمل بودی نیگات کرده دیگه! بد به دلت راه نده! به این ممد خان هم بفرمایید : جلسه ملسه رو وسط برنامه کیف و کشف شوما نزارن لطفن! من که عمرن برم برا ابوشه دم در شرکت منتظر بشم!
ماجرای سینما رو که می دونی! با اون حال همه رو بلن کردم!

ماتیلدا چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 08:18 ب.ظ http://matilda1992.blogfa.com

سیلامممممم
خوووووبی؟
کتاب خریدن تو شهر ما هم همینجوره...ولی خیلی وقت پیشا یه کتاب فروشی خوبی مشهد رفتم.... یه عالمه کتاب داشت و چقدر منظم.... چندین نفر آدم مطلع هم داشت که راهنماییت می کردن ...اینقدر خوب بووووود

دکتر پرتقالی چهارشنبه 1 آبان 1387 ساعت 11:21 ب.ظ http://dr-orange.blogfa.com

خوب عصر خیلی هیجان انگیزی نبود اما چه میشه کرد با مردایی که فکر میکنن فقط کار خودشون کاره

افسانه پنج‌شنبه 2 آبان 1387 ساعت 01:41 ق.ظ http://affa.persianblog.ir

حق داری لجت بگیره.
ولی خوب ... وقتی یه اتفاق نافرم می افته، پشت سرش کلی هم به صفه ... باید سری جا خالی بدی بعد از اولی ...
به جای اینکه جاخالی ها رو پر کنی

ققنوس پنج‌شنبه 2 آبان 1387 ساعت 07:14 ب.ظ

حالا بهر جون خودتو ناراحت نکن. پیش میاد
مردا همینن دیگه. یه دفه تعصبشون گل میکنه.
کتاب اش بخون و فیلم هم ببین ایشالا از این حال و هوا درمیای.

بلوط شنبه 4 آبان 1387 ساعت 02:09 ب.ظ

خوب شاید آقای همسرتو راست میگفته! یعنی شاید خوب اون آقاهه شما رو می شناخته یا به نظرش آشنا بودی؟
منم اینقده از این روزای کسل کننده دارم که خدا می دونه! ولی درعوض روزای خوش هم همیشه کنارش هست
الهی که همیشه شاد و خوشحال باشی دوستم

نازلی سه‌شنبه 7 آبان 1387 ساعت 10:10 ق.ظ http://darentezarmojeze.blogsky.com/

عاشقتم با این نوشته هات عالی تو دختر. اون تیکه های جا خالی خیلی خوب بود.
مرسی که کتاب معرفی میکنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد