روزهای من
روزهای من

روزهای من

با سلام خدمت بابا ...

سلام بابا! حال من خوبست ... هوا هم خوبست ... کار هم خوبست ... زندگی هم خوبست ... مانتوی جدیدم، خوبست ... مشکلی نیست ... درد و غمی نیست ... بی پولی نیست ...همه جا امن و امانست ... نگرانی نیست ... دلهره ای نیست ... جای هیچ شکی نیست ... من بازندگی کنار می آیم ... زندگی با من کنار می آید... آن روز خوب که گفتم، می آید ...کلمات فراری به ذهنم می آیند ... بابا! دیگر غمی ندارم... دیگر گریه ام نمی گیرد ... دیگر از تنهایی نمی ترسم .... دیگر دلم برا کسی نمی سوزد... دیگر برای کودکی دلتنگ نمی گردم .... دیگر با کسی دردودلم نمی آید... بابا! دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! دیگر قول می دهم که به هرآنچه که در بالا گفتم عمل نمایم... قول می دهم فقط ....... آن دندانی که پارسال پر کرده بودم، ریخت! هوا کمی گرفته و ابریست ...کارم زیاد جالب نیست ... زندگی، ای، بد نیست ...مانتوی جدیدم تنگ است... به نظرم یک چیزی اینجا اشتباهیست.... یه غم قد یه گردو گیر کرده در گلو و راه در رویی نیست ... می گویم، بابا! صد تومن داری تا سر برج قرض دهی؟ .... نا امنی بیداد می کند ... بابا! می ترسم ... از شبحی بی نام و ناپیدا می ترسم ... بابا تو میگویی کاری که می کنم درست است؟ بابا خسته ام از زندگی؟ ... تو می گویی زندگی با من بد است یا من با زندگی بد؟ .... بابا! چیزی به خاطرم نمی آید ... تو می گویی توانی برایم می ماند آیا؟ ... بابا! چرا این روزها اشکم دم مشک است؟! ...بابا دیشب از ترس تنهایی خواب به چشمانم راه نمی یافت ... بابا! کاش برای دختر همسایه که بابا ندارد و پول ندارد و دلش از اون عروسک قشنگها می خواهد، یک باربی خوشگل بخریم! ... چقد دلم برای ده سالگی ام تنگ است ... بابا دیروز باز درد دل کردمباز سعی دارد سرم را گول بمالد ... تو می گویی بهش اعتماد کنم آیا؟ .... بابا! من دیگر عقلم قد نمی دهد... تو بگو چه کنم؟ تو بزرگی ... تو دانایی ... تو عاقلی ... تو می دانی چه باید کرد و چه نکرد... ناسلامتی تو بابایی! تو بگو چه کنم؟!

بابا! من از این مجری شبکه جوان هیچ خوشم نمی آید ... به نظرم لوس و یخ و تهی، اصلا پوچ است.... ولی بابا من از آن یکی مجری شبکه جوان خیلی خوشم می آید ... برنامه اش روح دارد ... زندگی دارد.... جریاه دارد .... راســــــتی، بابا! دیشب فیلم گیس بریده را دیدم و می دانی چه شد؟ ====> دیگر هرگز فیلمهای گلشیفته را نمی بینم! از بس گریه کردم هرچه آرایش کرده بودم، پاک شد... دودفعه راستی بابا! یه چیز می گویم قول بده حضرت عباسی به هیچ روشنفکر نمای کتاب اصیل خوان عصا قورت داده ای نگویی، باشد؟ قول می دهی؟ ====> یک کتاب فارسی لمپن در پیت به دردنخور قشنگ از زهرا اسدی خریدم ببین بابا ... قول دادی به هیچ روشنفکرنمای عصا قورت داده ی اتوکشیده ای نگویی ... آخر می دانی بابا، خسته شدم از بس کتاب خوانهای روشنفکرکی هی اثرات نویسندگان سیخونکی را بهم معرفی کردند و من هم تو رودربایسی آن کتابها را خریدم و با خواندن ۲ صفحه اول خسته و کسل شدم و خواندن مابقی کتاب را به فردایی که هنوز نیامده موکول کردم و مث هاپوکومار از خریدن آن کتابها پشیمان شدم و آنچه تف و لعنت بود نثار فروشنده و آن کتاب خوان عصا قورت داده ی ریش بزی عینکی سیگاری از خودراضی لوس کردم که خیلی فکر می کرد همه چیز را فقط خودش میفهمد و دیگران همه از دم مغز دانکی خورده اند .... آخر بابا خسته شدم از اینهمه جدیت و من خود با همین گوشهای خود شنیدم که میگویند خواندن ماهانه یک کتاب درپیت به دردنخور لمپن برای روحیه و تلطیف عواطف آدمی بسیار مفید می باشد...آری دقیقا منظورم همان کتابهاییست که همیشه میگویی نویسنده اش در اثر یک دلدرد شبانه و یا شایدم مسمویت و یا شایدم نمیدانم چی آن کتاب را نوشته! تازه یارم آمد؛ بابا، آنقدر شوهر مربوطه مسخره ام کرد یادت باشد دفعه ی بعد تا می توانی هی به علی دایی بد و بیراه بگویی که شوهر مربوطه هی سرخ و سفید شود و نتواند روی حرفت حرفی بزند؛ باشد  که عبرتی باشد برای هرآنکه مرا مسخره می نماید!!! بابا می دانی، چند روز پیش نمیدانم چه شد که سر از وبلاگ جن زده درآوردم ... حال می دانی چه شده؟ هر جا می روم حس می کنم یک دوجین جن پشمالوی بداخلاق دارند مرا نظاه می کنند و به محض رسیدن این افکار به ذهنم، بابا آن می شود که دیشب شد ...از ترس، زهره ام داشت ترک بر می داشت .... همسر مربوطه که نصف شبی ددر رفتنش گرفته و یاد یاران قدیم نموده بود... هرچه با او تماس می گرفتم یا در دسترس نبود یا وعده ی سر خرمن می داد که الان می آیم، نه، نیم ساعت دیگر می آیم... با تو و مامان هم که تماس گرفتم بلکه شما بیاید پیش من بدبخت فلک زده ی وحشتزده، که شما هم کاشف بعمل آمد در اتوبان صدر مشغول رانندگی می باشید از طرفی چشمانم سنگین شده بود و از طرفی جگر خوابیدن نداشتم ... خلاصه گلاب به رویت که ... که ...خلاصــ.... بابا ... گمانم خستگی دیشب .. است ... که نمی گذارد ...دیگر ...ها... دی...ها....شب بخیر ....شب ... بخیر ... با....با....

                           رررررررررررررررررررررررررر

نتیجه اخلاقی از آخر به اول :
۱- به قول نادر سلیمانی ====> آخه تو که از جن و ای چیا می ترسی غلط میکنی میری در موردش فضولی میکنی! تو غلط می کنی!

۲- جان؟! زهرا اسدی میخونی شما؟ بـــــله! ( پارازیت ... ـــ اینو! تازه اگر شوهر مربوطه نبود، یه دونه هم فهیمه رحیمی می خریدم!  ـــ ببخشید اونوقت اوندفعه کی بود اون پسره فروشندهه رو وقتی با ذوق و شوق گفت خانوم این نویسنده مث فهیمه رحیمی می نویسه، خیلی قشنگه، پسره رو سنگ رو یخ کرد و صاف تو چشاش نگاه کرد و گفت بله، من وقتی بچه بودم و عقلم نمی رسید اراجیف فهیمه رحیمی و می خوندم ولی الان به نظرم خیلی چیپ و بی کلاسه! هاین؟ کی بود؟  ـــ منکه نبودم)

۳- حالا خودت دلت باربی می خواد، چرا بچه مردم و بهونه می کنی؟

۴- بچه پرو! کی هفته پیش اونهمه پول گرفت؟ اون شوهر مربوطه ی بدبخت دیگه از دیوار مردم بالا بره؟ بازم پول میخوای؟ اکه رو رو برم! ــ اااااااااااااه ه ه ه ه  خوب میخوام  ادونه مانتو بخلم

۵- به جا اینکه مانتوی گشاد بگیری، خودتو لاغر کن، گامبو!

۶- پس بگو چرا اینقدر هلو شدی! دندونت آفتیده! چشمت کور میخواستی نری پیش اون دکتره ... چقدر گفتم دندون پزشک زن کارش خوب نیست نرو پیشش ... کار خودت و کردی... بفرما ...خوب شد حالا بی دندون شدی؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ساعت ۴، همچنان اداره

با ذوق و شوق روی میزت را جمع میکنی و همه چیز را سر جای خود میگذاری، خدا رو شکر امروز از اون نادر روزهایی بود که زیاد کاری نداشتی و الان نیم ساعتی هست که بیکاری و فقط منتظری که ساعت ۴ بشود که بتوانی زودتر بروی خانه، هزارتا کار عقب افتاده داری که باید انجامشان دهی، یک لحظه میروی پیش خانم مدیر و همچین که برمیگردی، میبینی از بالا تماس گرفته اند و دستور داده اند که هم باید تا ساعت ۶ اداره بمانند چون جناب وزیر میخواهند از کل قسمتهای اداره دیدن فرمایند!!!!!!! این قسمت هیچ ربطی به پست ایندفعه ندارد و فقط با پست ضدحال ارتباط تنگاتنگ دارد! میخوام جیغ بزنم ... جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

نظرات 8 + ارسال نظر
من آزادم چهارشنبه 1 خرداد 1387 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

راستش نفهمیدم....اما فکر کنم اول شدم........اگه دلت رمان سیخونکی نمی خواد اما زهرا اسدی هم نمی خوای و ایرانی امروزی که ارزش خوندن داشته باشه کتابهای زویا پیرزاد .......منکه خیلی حال می کنم ساده ...روون اما چیپ نیست عالیه ذامتحان کن

سلام آزاده جون
یس اول شدی:)
زویا پیرزاد و که همون اوایل که کتاباش چاپ شدند خریدمشون و نخوندم بلکه خوردمشون، البته عادت میکنیمش و خیلی بیشتر از کتاب من چراغها را خاموش میکنم دوست دارم... دیگه جونم برات بگه کتابهای بهیه پیغمبری، شهره قوی روح، مریم ریاحی (مریم ریاحی جزء اکتشافات جدیدمه خیلی روون و قشنگ می نویسه و اصلا هم در پیت نیست کتاباش) مهری رحمانی و هم میخونم و ازشون خوشم میاد ولی همه اینا به کنار، گاهی وقتا واقعا دلم میخواد با زمین و زمان و لج کنم و برم عقاید نویسندگان عامی و بعضا چیپ و بخونم و هی لج بابام و محمد و دربیارم:دی اونا هم برا خودشون عالمی دارند دیگه.
اصلا همین خانوم فهیمه رحیمی و ببین، من کتاب خونیم و بهش مدیونم چون اصلا با کتابای اون شروع کردم سوم راهنمایی بودم و اولین کتابی هم که خوندم، کتاب پنجره بود:)

ماتیلدا چهارشنبه 1 خرداد 1387 ساعت 05:31 ب.ظ http://matilda1992.tk

جججججججججججججججججججججججججججججیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

بلوط پنج‌شنبه 2 خرداد 1387 ساعت 11:13 ق.ظ

سلامممم!
آخی...درک می کنم خواهر!
....
منم یه موقعی زیاد روی جن حساس شده بودم به خصوص وقتی خونه ساکت ساکت بود
ولی الان دیگه اصلاً بهش فکر نمی کنم. جنای بدبخت به دنیای ما کاری ندارن. واسه خودشون تو دنیای خودشون دارن زیست میکنن!!!
مواقع تنهایی هم اگه تلویزیون روشن باشه خیلی کمک می کنه به اینکه سروصداهای کوچیک و اضافی به گوشمون نرسه.
اینم از توصیه بنده! :)
بوس

..خانومی.. پنج‌شنبه 2 خرداد 1387 ساعت 06:49 ب.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

چرا کامن من ثبت نشد؟؟؟؟نمی خوام...........
راستی منم باربی دوست میدارم و همچنین مانتوی تنگ!

پیرهن پری پنج‌شنبه 2 خرداد 1387 ساعت 09:41 ب.ظ http://pirhanpari.blogsky.com

اهم
منم بعضی وختا عجیب دلم میخواد برگردمو کتابای فهیمه رحیمی و امثالهم رو یه شبه بخونم و هی به جاهای حساسش که رسید گریه کنم و تا یه هفته ا زفکرش نیام بیرون نیام ... !
نمیدونم هنوز هم کتاباش چاپ میشه - یعنی داستان جدید - یا نه ، چن وقت پیشا تو یه کتابفروشی کتاباشو دیدم ، اکثرن کتابای سابقش بود که تجدید چاپ شده بودن ... کلی یاد دوران نوجوانی افتادم و حس و حالای خاص خودش :دی

آره هنوزم کتاباش چاپ میشند ... ۵-۶ تاشو که خودم تو نمایشگاه کتاب دیدم... واقعا یادش بخیر:)
من نمیدونم چرا تو وبلاگتون نمیتونم نظر بذارم:( چی کار کنم که بشه؟

ایده شنبه 4 خرداد 1387 ساعت 08:11 ق.ظ

این نوشته هه مال خودته؟ آیا؟
من چرا هیچی نمیفهمم. من چرا ربط هیچیو به هیچی نمیفهمم. من حالم بده! الان مطمئن شدم!!!!
گامبو کیه؟ مانتو چرا؟ خدا بگم چیکارت نکنه بهاره با این نوشتنت.... منم امروز انتظار دارم که هیچ کاری نداشته باشمو کمی استراحت نمایم.

این نوشته مال خودم ایده جونم اینا
یه درد دل پرت و پلا بود با بابام:)
گامبو خودمم دیگه... یه مانتو خربدم که برام تنگه اون موقع که گرفتمش به نظر تنگ نمیومد ولی حالا که میپوشمش میبینم تنگمه:دی

شاذه شنبه 4 خرداد 1387 ساعت 09:30 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام بهاره جون

پراکنده های یه ذهن خسته! امیدوارم الان بهتر باشی و تا ساعت ۶ خیلی بهت بد نگذشته باشه

عزیزم قصه ی جن عزیز من رو خوندی؟ دوستام هرکی خونده دیگه از جن نترسیده!

میگم منم بذار کنار این نویسنده هایی که تو جواب من آزادم اسم بردی :دی
شوخی کردم. من هیچ وقت خودمو نویسنده نمی دونم. فقط قصه میگم

سلام شاذه جون
خوبی؟
آره خیلی بهترم مرسی:)
آره خوندمش و خیلیم ازش خوشم اومد:) راستش دلم میخواد نترسما ولی نمیشه:؛

شاذه شنبه 4 خرداد 1387 ساعت 05:01 ب.ظ

خیلی لطف داری بهاره جون :َ>

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد